خلاصه کتاب داستان های قصه های خوب برای بچه های خوب
مجموعه قصه های خوب برای بچه های خوب از اولین کتاب های ادبیات کودک و نوجوان ایران است که به قلم مهدی آذریزدی نوشته شده است. استاد مهدی آذریزدی به واسطه نوشتن همین مجموعه که نخستین اثر ادبی مخصوص کودکان و نوجوانان است، پدر ادبیات کودک و نوجوان لقب گرفته است.
خلاصه یکی از داستانهای قصه های خوب برای بچه های خوب هدف ما از این یادداشت است اما شاید بد نباشد، پیش از آن اندکی درباره داستان زندگی استاد آذریزدی بیشتر بدانیم.
مهدی آذریزدی 103 سال، یعنی سال 1300 در خانوادهای تازهمسلمان در یزد به دنیا آمد. خانواده او اصالتا از زردتشتیان یزد بودند که این اواخر به آیین اسلام گرایش پیدا کرده بودند. مهدی از هشتسالگی با پدر در زمینهای رعیتی کشاورزی کرد و تا بیست و چندسالگی که به تهران آمد، شغلهای مختلفی ازجمله بنایی، جوراببافی و … را تجربه کرد. در بیستسالگی، صاحب کارگاه جوراببافی که مهدی در آن مشغول به کار بود، تصمیم گرفت دومین کتابفروشی شهر یزد را افتتاح کند.
برای این منظور، تعدادی از جوانانی که در کارگاه جوراببافیاش مشغول به کار بودند را برای کار در کتابفروشی انتخاب کرد. مهدی یکی از آنان بود. کار در کتابفروشی، او را با دنیای شعر و ادبیات آشنا کرد و همین زمینهای شد که در جستوجوی کاری فرهنگی به تهران مهاجرت کند. در تهران به سفارش یکی از همشهریان اهل فضل خود به نام حسین مکی، در چاپخانه حاج محمدعلی علمی، صاحب نشر بزرگ علمی مشغول به کار شد. کار در چاپخانه بزرگ نشر علمی برای آذریزدی یعنی غوطهوری در دنیای ادبیات.
ماجرای آفرینش این مجموعه هم از همینجا شروع شد. ماجرا از این قرار است که سال 1335 داستانی از انوار سهیلی توجه ایشان را به خود جلب کرد و به این فکر انداخت که قصههای کهن فارسی را برای کودکان به زبان ساده بازنویسی کند.
و اینچنین شد که در همان سال جلد نخست قصه های خوب برای بچه های خوب خلق شد و استقبال از آن استاد مهدی آذریزدی را بر آن داشت تا در طی 28 سال، قصههای دیگر آثار ادبیات کلاسیک فارسی شامل حکایات گلستان، داستانهای مثنوی، حکایات عطار، حکایات قابوسنامه، افسانههای مرزباننامه و نیز قصههای قرآنی و برشهایی از زندگی ائمه معصومین را نیز برای کودکان بازنویسی کند.
مهدی آذریزدی به خاطر خدمات بیشمارش در حوزه ادبیات کودک و نوجوان، تاکنون جوایز زیادی را به خود اختصاص داده است که مهمترین آن، جایزه سازمان جهانی یونسکو است. سرانجام او در 18 تیرماه سال 1388 پس از سالها قلمزدن برای کودکان ایرانی از دنیا رفتند. از آن سال به بعد، روز درگذشت این استاد بزرگ، روز ملی ادبیات کودک و نوجوان نامگذاری شده است.
در این یادداشت قصد داریم برای آشنایی بیشتر شما با این کتاب کودک از هر جلد قصهای را به صورت خلاصه معرفی کنیم تا کام شما هم با این قند پارسی شیرین شود.
قصه های خوب برای بچه های خوب کلیله و دمنه
موش آهن خور
چنین گویند راویان شکرگفتار که روزی روزگاری بازرگان کمسرمایهای بود که میخواست به سفری تجاری برود. تصمیم گرفت قبل از سفر مقداری از مال خود را آهن بخرد و نزد دوستش به امانت بگذارد تا اگر تجارتش موفقیتآمیز نبود، آنها را بفروشد و از این طریق زندگیاش را بچرخاند.
این کار را انجام داد و به سفری یکساله رفت و برگشت. به سراغ دوستش رفت و سراغ آهنهایش را گرفت. دوستش که مردی طمعکار و خائن بود، به او گفت: دوست عزیز آهنهایت را در انبار گذاشته بودم، چند روز پیش که به انبار رفتم دیدم موشها تمام آهنهایت را خوردهاند.
خیلی متاسفم از این مساله. بازرگان که مرد باهوشی بود، فهمید که دوستش قصد فریب او را دارد و با داد و قال هم نمیتواند کاری از پیش ببرد.
برای همین فکر کرد جواب حیله را با حیله باید بدهد. بنابراین به او پاسخ داد که درست میگویی. موش آهن خیلی دوست دارد و کاری نمیشود کرد. دوست طماعش که فکر کرد حیلهاش جواب داده، از بازرگان دعوت کرد که شب را مهمان او باشد.
بازرگان عذرخواهی کرد و گفت فردا ظهر به مهمانی اش میآید.
بعد از این که بازرگان از خانه دوستش بیرون آمد، فرزند خردسال دوستش را در کوچه دید. او را با مهربانی بغل کرد و به خانه خودش آورد و به همسرش هم سفارش کرد که مراقب او باشد.
فردا ظهر که به سراغ دوست خود رفت، او را آشفته و ناراحت دید و از او علت را پرسید. دوستش پاسخ داد که فرزند خردسالش را از دیروز گم کرده. بازرگان گفت آیا فرزندت لباس راهراه و کفش چرمی نپوشیده بود؟ مرد با خوشحالی و شگفتی پاسخ داد که آری. او را کجا دیدهای؟
بازرگان گفت: دیروز دیدم زاغی او را به منقار گرفت و بُرد. مرد که عصبانی شده بود گفت: مردک دیوانه مگر میشود؟ چطور یه کلاغ که نیمکیلو هم نیست میتواند بچه دهکیلویی مرا به منقار بگیرد و پرواز کند؟
بازرگان گفت در شهری که موشش بتواند صدکیلو آهن بخورد، کلاغش هم میتواند بچهای را ببرد.
دوست خائن بازرگان فهمید اوضاع از چه قرار است، خجالتزده شد، عذرخواهی کرد و گفت فرزندم را بیاور و آهنت را ببر.
حکایتی که نقل شد یکی از داستان های کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب جلد اول است که حاوی داستانهای کلیله و دمنه است. این کتاب 25 قصه دارد. برای خواندن بقیه قصهها خرید این کتاب را پیشنهاد میکنیم.
قصه های خوب برای بچه های خوب مرزبان نامه
حاضرجوابی بزرگمهر
خسرو انوشیروان از شاهان قدیم ایران وزیر خردمندی داشت به نام بزرگمهر. بزرگمهر مرد حکیم و دانایی بود و عادت به سحرخیزی داشت و همیشه به خسرو که اتفاقا دیر از خواب بیدار میشد، توصیه میکرد که سحرخیز باش تا کامروا باشی.
خسرو از این نصیحت بزرگمهر ناراحت میشد اما احترامش را نگه میداشت و حرفی نمیزد.
یکروز که باز هم خسرو دیر بیدار شده بود و بزرگمهر او را نصیحت کرد که دیر بیدار شدن برای شاه عیب است و باید سحرخیز بود، خسرو پیش خودش نقشهای طرح کرد تا بزرگمهر از سحرخیزیاش ضرری ببیند تا دیگر نتواند در اینباره نصیحت کند.
او به دو نفر از چاکرانش دستور داد که لباس ولگردان را بپوشند و فردا صبح قبل از روشنی هوا، وقتی که بزرگمهر در راه دربار است، مانند دزدها سر راه بزرگمهر را بگیرند و لباسهایش را از تنش در آورند تا بزرگمهر مجبور شود به خانه برگردد و دوباره لباس بپوشد و این راز را هم بین خودشان نگه دارند.
چاکران همین کار را کردند و چون بزرگمهر مجبور شده بود به خانه برگردد و دوباره لباس بپوشد، دیرتر از هر روز به نزد خسرو آمد.
خسرو دلیل دیرآمدنش را پرسید. بزرگمهر گفت: در راه دزدان بر سرم ریختند و لباسم را بردند. برای همین مجبور شدم به خانه برگردم و دوباره لباس بپوشم.
خسرو که منتظر این حرف بود، به سرعت پاسخ داد: خوب مگر همیشه نمیگفتی سحرخیز باش تا کامروا باشی. الان از سحرخیزیات چه کامروایی نصیبت شد غیر از این که دزدان لباست را بردند؟
بزرگمهر پاسخ داد: هنوز هم بر این عقیدهام. چون دزدان امروز زودتر از من بیدار شده بودند، آنها کامرواتر شدند و لباسهای من نصیب آنان شد.
خسرو که از حاضرجوابی بزرگمهر لذت برده بود، حرف او را تایید کرد و دستور داد که لباسهایش را بیاورند و گفت این آزمون هوش و ذکاوت تو بود و سحرخیزی هم نشانی از دانش توست.
حکایتی که نقل شد یک داستان از کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب جلد دوم است که حاوی داستانهای مرزباننامه است. این کتاب 21 قصه دارد. برای خواندن بقیه قصههای شیرین این مجموعه پیشنهاد میکنیم این کتاب را تهیه کنید.
قصه های خوب برای بچه های خوب سندبادنامه و قابوسنامه
گفتار خوب
روزی روزگاری هارونالرشید، خلیفه عباسی خوابی دید و دو خوابگزارش را احضار کرد تا رویایی را که دیده بود، تعبیر کنند.
وقتی تعبیرکنندگان حاضر شدند، هارونالرشید یکی از از آنها را به خلوت برد و خوابش را بر ای او تعریف کرد و گفت:«خواب دیدم که دندانهای من یکییکی از دهانم بیرون افتاد و هیچ دندانی در دهانم نماند. تعبیر آن چیست؟»
خوابگزار گفت: «خواب خوبی نیست. تعبیرش این است که همه خویشان و نزدیکان شما پیش از مرگ شما میمیرند»
خلیفه عصبانی شد و دستور داد به خوابگذار صد ضربه شلاق بزنند و از قصر بیرونش کنند.
است. تعبیرش این است که عمر شما از تمام خویشان و نزدیکانتان بیشتر است»
خلیفه خوشحال شد و دستور داد صد کیسه طلا به او بدهند. بعد به وزیرش گفت: «برو و از خوابگزار اولی هم دلجویی کن و چیزی به او بده. تعبیر او هم همین بود و هر دو یک چیز گفتند اما اولی بد گفت و دومی خوب گفت»
حکایتی که نقل شد خلاصه یکی از داستان های قصه های خوب برای بچه های خوب جلد سوم است که حاوی قصههایی از سندبادنامه و قابوسنامه است. این کتاب 24 قصه دارد. برای خواندن بقیه قصهها خرید این کتاب را پیشنهاد میکنیم.
قصه های خوب برای بچه های خوب مثنوی معنوی
فرار از مرگ
روزی روزگاری مردی هراسان و وحشتزده پیش حضرت سلیمان آمد و گفت ای مرد بزرگ! امروز عزرائیل (فرشته مرگ) را دیدم و عزرائیل نگاه خشمناکی به من انداخت. میترسم بیاید و جانم را بگیرد.
حضرت سلیمان پاسخ داد: «عزرائیل فرشته خداست و جز به امر خداوند کاری نمیکند. حالا بگو از م چه میخواهی؟»
مرد پاسخ داد: «من شنیدهام باد به فرمان توست. از تو میخواهم به باد فرمان بدهی که مرا از این کشور به یک جای دور مثلا هندوستان ببرد. تو را به خداوند قسم، حاجت مرا برآورده کن.»
حضرت سلیمان حاجتش را برآورد و به باد دستور داد که او را با قالیچهاش به هندوستان ببرد. باد او را در چند دقیقه به هندوستان رساند.
آن روز گذشت و فردا حضرت سلیمان عزرائیل را در بارگاه خود ملاقات کرد و از او پرسید که دیروز مردی به سراغ من آمد و گفت به او نگاه غضبناک کردهای و حسابی ترسیده بود و از من خواست تا به باد فرمان بدهم او را به هندوستان ببرد.
تو چرا او را ترساندهای تا از خانه و وطنش آواره شود؟ عزرائیل پاسخ داد: «من جز به فرمان خدا کار نمیکنم. من دیروز به او خشمگین نگاه نکردم.
بلکه نگاهم از سر تعجب بود چون خداوند به من فرمان داده بود که جان او را همان روز در هندوستان بگیرم و من متحیر بودم که این مرد اکنون در بیتالمقدس است و اگر بال پرواز هم داشته باشد، هرگز نمیتواند تا عصر خودش را به هندوستان برساند. بعد در همان ساعت مقرر به هندوستان رفتم و او را آنجا دیدم و جانش را گرفتم.
حکایتی که نقل شد خلاصه کتاب داستان قصه های خوب برای بچه های خوب جلد چهارم است که حاوی قصههایی از مثنوی مولوی است. این کتاب 24 قصه دارد. برای خواندن بقیه قصهها خرید این کتاب را پیشنهاد میکنیم.
قصه های قرآن مهدی آذر یزدی
سلیمان و مورچگان
حضرت سلیمان زبان حیوانات را میفهمید و میتوانست با آنها صحبت کند. هنگام تاجگذاری حضرت سلیمان، هر دسته از مخلوقات برای چشمروشنی هدیهای برای او میبردند. مورچهها هم میخواستند به او هدیهای دهند اما نمیدانستند بین آن همه هدیه خوب، چه هدیهای باید بدهند.
مورچهای که از همه باهوشتر بود گفت: سلیمان سرور روی زمین است و ما از همه موجودات ضعیفتریم. هرقدر هم که ما خودمان را به زحمت بیندازیم، نمیتوانیم هدیهای بسازیم که جلوهای داشته باشد.
بنابراین نباید خودمان را با دیگران مقایسه کنیم. هدیه ما باید متناسب با خودمان باشد. خوراک لذیذ ما ملخ است و حضرت سلیمان این را میداند بنابراین ران ملخی را هدیه میبریم. مورچهها ران ملخ بزرگی را هدیه بردند.
حضرت سلیمان خوشنود شد، سپاسگزاری کرد و به آنها گفت: «خداوند از هرکسی به قدر تواناییاش میخواهد و بر کسی تکلیفی که نتواند انجام دهد تعیین نمیکند».
حکایتی که نقل شد خلاصه یکی از داستان های قصه های خوب برای بچه های خوب جلد پنجم است که حاوی قصههایی از قرآن کریم است. این کتاب 17 داستان دارد. . برای خواندن بقیه قصههای شیرین این مجموعه پیشنهاد میکنیم این کتاب را تهیه کنید.
قصه های خوب برای بچه های خوب عطار
دندان سفید
روزی روزگاری حضرت عیسی با چند نفر از همراهانش از راهی میرفتند. لاشه سگ مردهای را دیدند. حضرت عیسی ایستاد و از یارانش پرسید: درباره این سگ چه فکر میکنید؟
یکی گفت: لاشه سگی مرده است
دیگری گفت: بوی بدی دارد
سومی گفت: «چقدر کثیف است»
چهارمی گفت: «این دهانش که بازمانده انگار میخواهد پاچه کسی را بگیرد»
بعد از همه حضرت عیسی فرمودند: «اینها هست اما حیوان باوفایی بوده، پاسبانی میکرده، دوست و دشمن را میشناخته و چه دندان سفیدی هم دارد… همیشه فقط بدیها و زشتیها را نباید ببینیم. خوبیهایش را هم ببینیم»
حکایتی که نقل شد خلاصه یکی از داستان های کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب جلد ششم است که حاوی قصههایی از شیخ عطار است. این کتاب 21 قصه دارد. برای خواندن بقیه قصهها خرید این کتاب را پیشنهاد میکنیم.
قصه های خوب برای بچه های خوب گلستان و ملستان
عاقلانه
روزی روزگاری دو عاقل در مسیری بیابانی به صورت اتفاقی با هم همسفر شدند. یکی از آن دو پیلهور بود یعنی از شهری به شهر دیگر میرفت و چیزهای خردهریزه میفروخت. پیلهور در طول مسیر از مرد دیگر پرسید تو چهکارهای؟
مرد پاسخ داد: من کاری ندارم. هدف من فهمیدن است. من حکمت و معرفت را جستوجو میکنم و دنبال کسی میگردم که اسرار زندگی را به من بیاموزد.
پیلهور گفت: خوب است که جویای حقیقت هستی. حالا چرا خودت را آواره کوه و بیابان کردهای؟ چرا در شهر دنبال انسان کامل نمیگردی تا تو را راهنمایی کند؟
مرد پاسخ داد: شهر شلوغ است و همه دنبال زندگی هستند و انسان کامل در شهر زندگی نمیکند.
پیلهور با خودش فکر کرد همه پیامبران به کسب و کار مشغول بودهاند و در شهر زندگی میکردهاند. این مرد چقدر حرفهای عجیبی میزند. بعد به او گفت حالا که شغلی نداری، از کجا زندگیات را میچرخانی؟
مرد پاسخ داد: «روزی برسد، میخورم، نرسد، صبر میکنم»
پیلهور به او گفت: راهی که میروی خطاست. انسان کامل از این راه نمیرود. این که تو تلاش نمیکنی برای کسب روزی، کار حیوانات است نه کار انسان. چه برسد به انسان کامل.
مرد حیرتزده گفت: پس انسان کامل چه کار میکند؟
گفت: هنوز خیلی مانده که به انسان کامل برسیم. انسان عادی هم تلاش میکند تا با کسب درآمد، مسئولیتش را در قبال زندگی زن و فرزندش انجام دهد و آنچه تو میگویی از سر نادانی و تنبلی است و بعدها فرزندانت را هم به فرزندان من محتاج خواهی کرد.
مرد گفت: چگونه؟
پیلهور پاسخ داد تو چون راه جستوجوی دانش را نمیشناسی، بلد نیستی فرزندانت را از آن راه ببری. ولی فرزندان من همین الان هم در حال کسب دانشند و تا حدی که استعداد داشته باشند هم به آن میرسند و بر فرزندان تو سروری میکنند.
مرد که تازه از خواب غفلت بیدار شده بود، از پیلهور تشکر کرد و گفت راه حقیقت را یافتم، حالا برمیگردم و برای تامین زندگی خانوادهام تلاش میکنم.
حکایتی که نقل شد خلاصه یکی از داستان های قصه های خوب برای بچه های خوب جلد هفتم است که حاوی قصههایی از گلستان و مُلستان است.
منظور از گلستان، همان کتاب گلستان سعدی است و منظور از مُلستان حکایات پراکندهای است که به سبک گلستان سعدی نوشته شده و در تاریخ ادبیات فارسی هم کم نیست. این کتاب 15 داستان دارد.
برای خواندن بقیه قصههای شیرین این مجموعه پیشنهاد میکنیم این کتاب را تهیه کنید.
کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب جلد ۸
زبان کودکی
پیامبر با کودکان بسیار مهربان بود. کودکان مدینه دیده بودند که پیامبر نوههایش امام حسن و امام حسین را بر دوش خود سوار میکرد. یک روز که پیامبر برای نماز به سوی مسجد میرفت، کودکان دور حضرت را گرفتند و از ایشان خواستند تا آنها را هم بر دوش سوار کند.
پیامبر برای کودکان توضیح داد که الان وقت نماز است و باشد برای وقتی دیگر اما بچهها کوتاه نیامدند. همه در مسجد منتظر پیامبر بودند. بلال آمد و دید کودکان پیامبر را احاطه کردهاند.
خواست آنها را براند اما پیامبر مانع شد و به بلال گفت به خانه برود و گردو بیاورد. بعد رو به کودکان کرد و فرمود: بیایید معامله کنیم. فکر کنید من شتر هستم اما سواری نمیدهم و شما میخواهید شترتان را بفروشید.
آیا حاضرید که خودم را از شما بخرم و عوضش به شما گردو بدهم و دنبال کارم بروم؟
بچهها گفتند: «معامله خوبی است»
بلال با گردوها برگشت و پیامبر گردوها را به بچهها داد و معامله را تمام کرد. حضرت به مسجد آمد و لبخندی زد و به اصحاب گفت: «یوسف را برادرانش به چنددرهم فروختند و مرا بچههای مدینه به چند دانه گردو».
حکایتی که نقل شد خلاصه یکی از داستان های کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب جلد هشتم است که حاوی قصههایی از شیخ عطار است. این کتاب چهل و چند قصه از سیره پیامبر و اهل بیت (ع) را روایت میکند.
برای خواندن بقیه قصهها خرید این کتاب را پیشنهاد میکنیم.
در این یادداشت خلاصه یکی از داستان های قصه های خوب برای بچه های خوب را از هر جلد نقل کردیم تا با حکایتهای زیبای این مجموعه آشنا شوید.
امیدوارم بعد از خواندن این قصهها با حافظ همنظر شوید که:
شکرشکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله میرود…