کتاب مژده گل امام باقر (ع)
کتاب داستان هایی از زندگی امام باقر (ع) از مجموعه مژده گل، کتاب داستانی مذهبی به قلم مجید ملامحمدی و با تصویرسازی محسن میرزایی است که انتشارات کتاب جمکران، آن را در 36 صفحهی مصور گلاسه برای رده سنی ب و ج یعنی کودکانی در بازهی سنی 7 تا 12 سال به چاپ رسانده است. متن روان و سادهی این کتاب همراه با تصاویر زیبا و جذاب، کودک و یا نوجوان را ترغیب به خواندن این کتاب میکند.
در این کتاب کودک، فرزند شما با جنبههای والای شخصیتی و رفتاری امام باقر (ع) آشنا میشود و از ایشان، درس زندگی و چگونه بهتر زیستن را میآموزد.
کتاب داستانهایی از زندگی امام باقر (ع)، داستانهایی از زندگی، دوران حکومت و شهادت پنجمین امام ما شیعیان یعنی امام باقر (ع) است که در قالب قصههایی به زبانی شیوا و زیبا روایت شدهاند و کودکان را با علم وسیع و شیوهی زندگی فروتنانهی حضرت آشنا میکند و به آنها میآموزد چرا به امام باقر لقب باقرالعلوم یعنی شکافنده و توضیحدهندهی دانشها دادهاند.
شناساندن وجه علمی و دانش بالای امام باقر (ع) در خلال قصههای زیبای این کتاب، یکی از نقاط قوت این مجموعه به شمار میرود که انتقال چنین مفاهیمی را برای کودکان، آسان کرده است.
کتاب داستان هایی از زندگی امام باقر (ع) از مجموعه مژده گل، شامل چند قصه در وصف شخصیت والای ایشان است و یکی از جلدهای مجموعه کتابهای مژده گل به شمار میرود که شما میتوانید با مراجعه به صفحه قیمت کتاب مژده گل، سایر کتابهای این مجموعه را مشاهده و در صورت تمایل، خریداری کنید.
برشی از متن کتاب:
«مرد خراسانی از راهی خیلی دور به مدینه آمده بود. حالا هم داشت دنبال ابواسحاقِ عرب، به یکی از محلهها میرفت. او افسار شترش را به ابواسحاق داد و با هیجان زیاد پرسید: حتما خانهاش را میشناسی… اشتباه نمیکنی؟ ابواسحاق گفت: من شیعهی او هستم و بعضی روزها به دیدنش میروم. مگر میشود اشتباه کنم؟ مرد خراسانی دستهایش را به سمت آسمان گرفت و با گریه گفت: آه… خدایا شکر! بالاخره بعد از ماهها مسافرت، به مدینه آمدم؛ به جایی که خانهی دوست عزیزم در آنجاست. او دنبال شترش به راه افتاد؛ اما پاهایش را به سختی بر زمین میگذاشت و با هر چند قدمی که برمیداشت، آهِ آرامی میکشید. ابواسحاق گفت: تو سوار شترت بشوی، بهتر است. من پیاده راه میروم و افسار آن را میکشم، تا به آن خانه برسیم. مرد خراسانی گفت: نه، نه… پایم بشکند اگر بخواهم در شهر پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله) سواره به خانهی دوستم برسم! میخواهم با همان خستگی و گردوغبار سفر، به دیدن امامم بروم. ابواسحاق از حرف او تعجب کرد و به خودش گفت: این عجمی دیگر چه جور آدمی است؟ خُب ما هم شیعه هستیم؛ اما برای دیدن امام باقر(علیه السلام) خودمان را به بلا ودردسر نمیاندازیم…»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.