کتاب مژده گل امام حسین
کتاب مژده گل امام حسین ، کتاب داستانی مذهبی به قلم محمود پوروهاب و با تصویرسازی زهره پرهیزکاری است که انتشارات کتاب جمکران، آن را در 50 صفحهی مصور گلاسه برای رده سنی ب و ج یعنی کودکانی در بازهی سنی 7 تا 12 سال به چاپ رسانده است. متن روان و سادهی این کتاب همراه با تصاویر زیبا و جذاب، کودک و یا نوجوان را ترغیب به خواندن این کتاب میکند.
در این کتاب کودک، فرزند شما با جنبههای والای شخصیتی و رفتاری امام حسین (ع) آشنا میشود و از ایشان، درس زندگی و چگونه بهتر زیستن را میآموزد.
کتاب داستانهایی از زندگی امام حسین (ع)، داستانهایی از زندگی، دوران حکومت و وفات سومین امام ما شیعیان یعنی امام حسین (ع) است که در قالب قصههایی به زبانی شیوا و زیبا روایت شدهاند و کودکان را با شجاعت، آزادگی و ایستادگی در برابر ظلم و جور و سایر خصوصیات برجستهی سومین امام ما مسلمانان، آشنا میکند.
یکی از بارزترین و مهمترین خصیصههای امام حسین (ع)، مقاومت و ایستادگی حضرت در برابر ظلم و فساد و بیداد زمانهی خویش و حکومت دوران یزید بود که به واقعهی عظیم کربلا و شهادت ایشان، منجر شد. نشان دادن این بعد برجستهی شخصیت امام حسین (ع)، یادآوری عظمت و بزرگی منش و رفتار حضرت و سر خم نکردن در برابر بیعدالتی و ظلم و جور در قالب قصه و داستان بیشتر امکانپذیر است و فهم آن را برای کودک، آسانتر میکند.
کتاب داستانهایی از زندگی امام حسین (ع)، شامل چند قصه در وصف شخصیت والای ایشان است و یکی از جلدهای مجموعه کتابهای مژده گل به شمار میرود که شما میتوانید با مراجعه به صفحه کتاب مژده گل، سایر کتابهای این مجموعه را مشاهده و در صورت تمایل، خریداری کنید.
برشی از متن کتاب مژده گل امام حسین:
«مرغ پَرحنایی قد،قد،قد،قدا کرد، دور خودش چرخید و تند تند به دانهها نوک زد. جوجهها دور مادرشان چرخیدند. جیک جیک کردند. آنها هم به دانهها نوک زدند. خروس پَر طلایی از روی دیوار کاهگلی قوقولی قوقو کرد. پرید پایین. او هم تند تند به دانهها نوک زد. اُم سلمه، همسرِ پیامبر (صلی الله علیه و آله)، دوباره مشتی دانه بر زمین ریخت و توی ظرف مرغ و خروس آب ریخت. یک نفر آهسته، تَق تَق به در زد. ام سلمه به طرف در رفت. با خودش گفت: یعنی کیست که این موقع روز، آن هم توی این گرما در میزند؟ حتما با پیامبر (صلی الله علیه و آله) کار دارد. هر که هست، باید بگویم پیامبر تازه خوابیده. برو یک وقت دیگر بیا!
ام سّلمه سرش را نزدیک در بُرد و گفت: کیستی؟ صدای شیرین و کودکانهی حسین را از پشت در شنید. او میخواست پدربزرگش را ببیند. ام سلمه در را باز کرد. حسین وارد حیاط شد. امّ سلمه با شوق جلوی او زانو زد. دست بر موهای نرمش کشید و گفت: سلام عزیزم! فدایت شوم! بعد حسین را بوسید. حسین به مرغ و خروس و جوجهها نگاه کرد و لبخند زد. ام سلمه دست کوچک حسین را گرفت، او را به اتاق برد و گفت: روی این تُشکچه بنشین. تو مهمان کوچولوی عزیز ما هستی! همینجا باش تا برایت خوراکی بیاورم.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.