کتاب مژده گل (زندگی امام زمان)
کتاب مژده گل از زندگی امام زمان (عج)، کتاب داستانی مذهبی به قلم مجید ملامحمدی و با تصویرسازی کوثر رضایی است که انتشارات کتاب جمکران، آن را در 46 صفحهی مصور گلاسه برای رده سنی ب و ج یعنی کودکانی در بازهی سنی 7 تا 12 سال به چاپ رسانده است. متن روان و سادهی این کتاب همراه با تصاویر زیبا و جذاب، کودک و یا نوجوان را ترغیب به خواندن این کتاب کودک میکند.
در این کتاب کودک، فرزند شما با جنبههای رحمانیت و مهربانی بیحد و حصر امام زمان (عج) آشنا میشود و درمییابد ایشان پدر تمام مسلمانان جهان به ویژه ما شیعیان هستند.
کتاب داستانهایی از زندگی امام زمان (عج) داستانهایی از زندگی حضرت مهدی موعود (عج) به زبانی شیوا و روان است. از آنجایی که استدلال ذهنی و منطقی کودکان هنوز به جایی نرسیده است که مسائل ماورایی و فرا زمینی را بتوانند درک کنند و بپذیرند، این امر بر عهدهی پدر و مادر و والدین کودک است که مسائل مذهبی، ارزشها، معرفی خدا و اولیای الهی (ع) را در قالب داستان و روایت به او آموزش دهند.
یکی از مسائل مهم در زمینهی ارتباط برقرار کردن کودکان با این مسائل و به ویژه شناخت امام حاضر اما غایب شیعیان، امام زمان(عج)، آموزش غیر مستقیم است. از این رو، خواندن داستانهایی از زندگی این بزرگواران و امامان معصوم میتواند آنها را با زندگانی و شخصیت هر امام به ویژه امام عصرشان، مهدی موعود (عج) آشنا سازد.
کتاب های مژده گل، شامل چند قصه در وصف شخصیت والای ایشان است و یکی از جلدهای مجموعه کتابهای مژده گل به شمار میرود که شما میتوانید با مراجعه به صفحه قیمت کتاب مژده گل، سایر کتابهای این مجموعه را مشاهده و در صورت تمایل، خریداری کنید.
برشی از متن کتاب:
«آسمان پر از گرد و غبار بود. چشم، چشم را نمیدید. باد لرزید و آن چهل نفر نلرزیدند. درختها خم و راست شدند؛ اما آنها هرجور بود، به راه خود ادامه دادند. سرانجام آن چهل مرد غریبه، مثل چهل چراغِ روشن، وارد شهر سامرا شدند. در میان آن همه خاک و غبار، سامرا در خواب بود. کوچهها خواب بودند و آدمها و درختها و پرندهها نیز در خواب. هیچ کس نفهمید آن چهل نفر از کدام دروازهی شهر گذشتند. گویی مأمورها هم آنها را ندیده بودند. آنها شب را خانهی یکی از شیعیان استراحت کردند و فردا صبح، پنهانی و چندتا چندتا، با سر و رویی پوشیده، به خانهی امام حسن عسکری (علیهالسلام) رفتند. عثمان بن سعید بزرگِ آنها، توی حیاط، منتظر آن سی و نُه نفر دیگر ایستاد، تا سرانجام همهی آنها وارد خانهی امام شدند. آن چهل مردِ دانشمند، از راهی دور به شهر سامرا آمده بودند. آنها نمایندگان امام حسن عسکری (علیهالسلام) در میان شیعیانِ شهرهای دور و نزدیک بودند. وقتی نگاهشان به امام عسکری (علیهالسلام) افتاد، صورتشان مثل گل باز شد و بر لبشان، شاپرک خنده نشست. عثمان بن سعید گفت: «خدا را شکر که این بار هم توانستیم شما را زیارت کنیم! » بقیه هم خدا را شکر کردند…»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.