کتاب مژده گل امام سجاد (ع)
کتاب داستان هایی از زندگی امام سجاد (ع) از مجموعه مژده گل، کتاب داستانی مذهبی به قلم محمود پوروهاب و با تصویرسازی حامد زاهد است که انتشارات کتاب جمکران، آن را در 44 صفحهی مصور گلاسه برای رده سنی ب و ج یعنی کودکانی در بازهی سنی 7 تا 12 سال به چاپ رسانده است. متن روان و سادهی این کتاب همراه با تصاویر زیبا و جذاب، کودک و یا نوجوان را ترغیب به خواندن این کتاب میکند.
در این کتاب کودک، فرزند شما با جنبههای والای شخصیتی و رفتاری امام سجاد (ع) آشنا میشود و از ایشان، درس زندگی و چگونه بهتر زیستن را میآموزد.
کتاب داستانهایی از زندگی امام سجاد (ع)، داستانهایی از زندگی، دوران حکومت و وفات چهارمین امام ما شیعیان یعنی امام سجاد (ع) است که در قالب قصههایی به زبانی شیوا و زیبا روایت شدهاند و کودکان را با مهماننوازی، انفاق، بخشندگی فراوان، عبادت بسیار و سایر خصوصیات برجستهی چهارمین امام ما شیعیان آشنا میکند.
یکی از کتابهای مهم ما مسلمانان، کتاب «صحیفه سجادیه» از امام سجاد (ع) است که حاوی دعاهای بسیار زیبا و خالصانه و عابدانهی حضرت با خالق خویش است. این کتاب فارغ از جنبهی مذهبی، سرشار از جملات ادبی و کلام وزینی است که خواندنش به هر انسانی، آرامش میدهد. از این رو بهتر است از همان
کودکی، زمینهی خواندن چنین آثاری را برای فرزندانمان فراهم کنیم.
کتاب داستان هایی از زندگی امام سجاد (ع) از مجموعه مژده گل، شامل چند قصه در وصف شخصیت والای ایشان است و یکی از جلدهای مجموعه کتابهای مژده گل به شمار میرود که شما میتوانید با مراجعه به صفحه کتاب مژده گل، سایر کتابهای این مجموعه را مشاهده و در صورت تمایل، خریداری کنید.
برشی از متن کتاب:
«کنار کوچه، زیر یک درخت، بساطش را پهن کرد. النگوها را در یک ردیف کنار هم چید و شانهها را در یک ردیف دیگر. زنگولههای بزرگ و کوچک را در ردیف پایینتر قرار داد. چند تسبیح و گردنبند رنگی را روی شاخههای پایین درخت آویزان کرد. روی یک جعبه، انگشترها را چید و روی جعبهی دیگر خرمُهرههای سبز و فیروزهای را. روی انگشترها، النگوها و خرمُهرهها دستمال کشید. وقتی کارش تمام شد، روی چهار پایه کنار بساطش نشست. پیرمرد هر روز کارش همین بود. بعد یک تکه نان شیرین از بقچهاش بیرون کشید و شروع کرد به خوردن.
گنجشکها روی درخت، انگار تازه از خواب بیدار شده بودند و با هم جیک جیک میکردند! پیرمرد جیکجیکشان را خیلی دوست داشت. نگاهی به گنجشکهای روی درخت کرد و مثل هر روز با صدای بلند گفت: سلام دوستان کوچولوی من! در همین موقع، نگاهش به ته کوچه افتاد. یک نفر داشت به سویش میآمد. شناختش، او امام سجّاد (علیه السلام) بود. امام هر روز صبح زود، از آنجا میگذشت و با مهربانی حالش را میپرسید. چند دفعه خواسته بود به او بگوید: تو دیگر چرا صبح به این زودی از خانه بیرون میآیی؟ من یک کاسب فقیر هستم؛ اما تو.. ولی خجالت میکشید.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.