کتاب پنی قشقرق 3
کتاب پنی قشقرق 3 اثر جوآنا نادین / انتشارات هوپا راستش را بخواهید اسم من واقعا پنی قشقرق نیست. “پنلوپه جونز” است! لقب “قشقرق” را بابایم به شوخی گذاشته روی من. اما من این دفعه نمی خواستم هیچ قشقرقی به پا کنم. نه، واقعا نمی خواستم. فقط می خواستم حسابی تلاش کنم تا مفید باشم. برای همین اصلا تقصیر من نیست که الان سرتا پای خودم و لباس قویی “دِیسی” آبی شده. بعدش هم واقعا می خواستم با آزمایش های علمی ام یک کاری کنم که “جوشوا باتملی” از دِیسی خوشش بیاد. واقعا نمی دانستم که یک دفعه رنگش می پرد و سبز می شود و این قشقرق گنده به پا می شود.
متن کتاب پنی قشقرق ۳:
وقتی رفتم پایین، حسابی غافل گیر، شدیم، چون یک عالمه آدم، معلوم نبود از کجا، یکهو توی خانه مان ظاهر شده بودند. کاسمو گفت شاید بالاخره یکی ماشین زمان را با اتوبوس، فویلِ آلومینیومی و ساعت ِ زنگ دار اختراع کرده. اما مامان گفت اصلا از این خبرها نیست، چون همچین چیزی غیر ممکن است. قضیه این بود که مامان بزرگ سرِ شطرنج با آرتور پیسون دعوایش شده بود و برگشته بود به خانه. من گفتم از همه شان متنفرم و آن ها زندگی ام را به گند کشیده اند. دیِسی گفت نه خیر! آن کسی که از همه متنفر است، اوست و همه زندگی ِ او را به گند کشیده اند، چون دیگر با این اوضاع، جوشوا باتملی از او خوشش نمی آید.
برای اولین بار توی عمرم به دِیسی حق دادم، آخر سر میز عصرانه جوشوا باتملی اصلا حواسش به دِیسی نبود. به جایش زل زده بود به بَری که کله اش تو کاسه کورن فلکس بود. به من و کاسمو هم یک جور عجیبی نگاه می کرد، چون هنوز روپوش سفید و شنل نقره ای مان که رویشان معجون سبز مالیده شده بود، تنمان بود، همان موقع چهارمین “ایده ی درخشان منحصر به فرد” به سرم زد، اینکه جوشوا باتملی هورمونِ بیشتری احیاج دارد، آن وقت حتما حتما از دِیسی خوشش می آمد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.