کتاب مژده گل (زندگی امام صادق)
کتاب داستانهایی از زندگی امام صادق (ع)، کتاب داستانی مذهبی به قلم محمود پوروهاب و با تصویرسازی لادن هندی است که انتشارات کتاب جمکران، آن را در 48 صفحهی مصور گلاسه برای رده سنی ب و ج یعنی کودکانی در بازهی سنی 7 تا 12 سال به چاپ رسانده است. متن روان و سادهی این کتاب همراه با تصاویر زیبا و جذاب، کودک و یا نوجوان را ترغیب به خواندن این کتاب کودک میکند.
در این کتاب کودک، فرزند شما با جنبههای والای شخصیتی و رفتاری امام صادق (ع) آشنا میشود و از ایشان، درس زندگی و چگونه بهتر زیستن را میآموزد.
کتاب داستانهایی از زندگی امام صادق (ع)، داستانهایی از زندگی، دوران حکومت و وفات ششمین امام ما شیعیان یعنی امام صادق (ع) است که در قالب قصههایی به زبانی شیوا و زیبا روایت شدهاند و کودکان را با زهد، انفاق، علم فراوان، عبادت بسیار و سایر خصوصیات برجستهی ششمین امام ما شیعیان آشنا میکند.
از آنجایی که دورهی امامت امام صادق (ع) با آغاز حکومت عباسیان و تضعیف حکومت امویان مصادف شده بود، امام به راحتی توانستند به گسترش و تقویت مذهب شیعه بپردازند. از این رو نزد ما شیعیان، جایگاه بسیار والایی دارند. اهمیت یادگیری این موضوع به کودکان، به عهدهی ما والدین است که میتوانیم در قالب داستان و کتاب به فرزندمان آموزش دهیم.
کتاب های مژده گل، شامل چند قصه در وصف شخصیت والای ایشان است و یکی از جلدهای مجموعه کتابهای مژده گل به شمار میرود که شما میتوانید با مراجعه به صفحه کتاب های مژده گل، سایر کتابهای این مجموعه را مشاهده و در صورت تمایل، خریداری کنید.
برشی از متن کتاب:
« بچهها توی کوچه شلوغ کرده بودند. هر کدام به نوبت، سوار خر پیری میشدند. خر خیلی لاغر بود. گاهی گوشهای درازش را تکان میداد و عَرعَر میکرد. انگار از خوشحالی بچهها، او هم خوشحال بود.
عمو… عمو! این بچهها مرا سوار نمیکنند. تو را به خدا مرا سوار کن! ابوجعفر به دخترکوچولو نگاه کرد. او را شناخت. بچهی یتیم همان زن فقیر بود که میخواست برایش پول ببرد. لبخند زد و جلو رفت. افسار خر را گرفت. همهی بچه ها ساکت شدند.
به پسری که روی خر نشسته بود، گفت: آقاپسر، لطف کن پیاده شو! حالا نوبتِ این دخترکوچولوست. پسربچه از پشت خر پایین پرید. ابوجعفر دخترک را بلند کرد و روی خر گذاشت. افسارش را گرفت و تا درِ خانهی دخترکوچولو رفت. بعد او را از پشت خر پایین آورد. بچهها دوباره شلوغ کردند و با خر برگشتند. او در حالی که دست دخترکوچولو را گرفته بود، در زد. پس از لحظهای در باز شد. زن فقیر با دیدن ابوجعفر سلام کرد. دخترک دوید توی بغل مادرش و با خنده گفت: مامان! عمو مرا سوار خر کرد. زن خندید. ابوجعفر دست توی شال کمرش کرد و یک کیسهی کوچک پر از سکه به زن داد و گفت: این را مثل دفعهی پیش، آن آقای نیکوکار داده است.
زن با خوشحالی دعا کرد…»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.