کتاب مژده گل حضرت محمد (ص)
کتاب داستان هایی از زندگی حضرت محمد (ص) از مجموعه مژده گل، کتاب داستانی مذهبی به قلم مجید ملامحمدی و با تصویرسازی لادن هندی است که انتشارات کتاب جمکران، آن را در 46 صفحهی مصور گلاسه برای رده سنی ب و ج یعنی کودکانی در بازهی سنی 7 تا 12 سال به چاپ رسانده است. متن روان و سادهی این کتاب همراه با تصاویر زیبا و جذاب، کودک و یا نوجوان را ترغیب به خواندن این کتاب میکند.
در این کتاب کودک، فرزند شما با جنبههای والای شخصیتی و رفتاری حضرت محمد (صلی الله علیه و آله)، آشنا میشود و از ایشان، درس زندگی و چگونه بهتر زیستن را میآموزد.
کتاب داستانهایی از زندگی حضرت محمد (صلی الله علیه و آله)، داستانهایی از زندگی، سرگذشت، سیرهی اخلاقی و شیوهی زیست حضرت رسول اکرم (ص) است که مربی و الگویی تمام و کمال برای مردم جهان هستند. ایشان آخرین فرستادهی خداوند متعال و هدایتکنندهی انسانها به سوی سعادت بشری بوده و هستند.
تا به حال کتابها و پژوهشهای بسیار متنوعی در خصوص نشان دادن ویژگیهای شخصیتی ارزشمند «رحمة للعالمین» و الگوبرداری از ایشان برای رسیدن به سعادت نوشته شده است. از این رو بسیار مهم است که از کودکی، فرزندمان را با رفتار پیامبر اکرم(ص) در جنبههای مختلف زندگی آشنا سازیم و ایشان را به عنوان نمونه و الگویی ارزشمند مد نظر قرار دهیم.
کتاب داستان هایی از زندگی حضرت محمد (ص) از مجموعه مژده گل، شامل چند قصه در وصف شخصیت والای ایشان است و یکی از جلدهای مجموعه کتابهای مژده گل به شمار میرود که شما میتوانید با مراجعه به صفحه کتاب مژده گل، سایر کتابهای این مجموعه را مشاهده و در صورت تمایل، خریداری کنید.
برشی از متن کتاب:
«برهی تپلی نمیتوانست پا به پای بقیهی گوسفندها و برهها راه بیاید؛ برای همین دائم صدایش بلند بود: بع… بع… بع!
هر بار که صدایش بلند میشد، من میخندیدم؛ اما سگ گلهام عصبانی میشد. دندانهایش را به هم میمالید و دنبال برهی تپلی میدوید. سگ با این کارش، باعث میشد برهی تپلی بترسد و تندتر راه بیاید. ما هنوز از کوچههای مکه بیرون نرفته بودیم. خورشید داشت کم کم از پشت کوهها، بالا میآمد. به قول مادرم، آهسته آهسته و دزدکی از یک نردبان بزرگ بالا میآمد و پا به آسمان میگذاشت. بعد از آن بالای بالا میگفت: آهای آدمها! از خواب برخیزید. صبح شده. وقت کار و تلاش است. من فقط خودم تنها به صحرا نمیرفتم. یک چوپان دیگر هم همراهم میآمد. ما هرروز صبح زود، در بیرون شهر مکه با هم قرار داشتیم. او بی شترِ روزها زودتر از من به آنجا میرسید؛ اما امروز من خیلی دیر کرده بودم. خورشید داشت پرهای طلاییاش را بالای کوه ابوقبیس باز میکرد…»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.