بدبیاری های فردی تنگلز 1 اثر جک برند/ انتشارات هوپا
فردی حساب کرده، اگر به مدت طولانی و کافی بدون پلک زدن به دیوار خیره شود،
چشم هایش شروع می کنند اشعه های لیزری بیرون دادن،
اما خب شاید یک نقشه ی یدکی هم بد نباشد.
بدبیاری های فردی تنگلز 1 – نشر هوپا
قسمتی از کتاب:
بابای من همیشه دوست دارد از این تهمت های زشت و بی سر و ته به ما بزند.
یک دفعه سر از اتاق ما در می آورد و می گوید:
“خب، خب، خب، باز دیشب توی تخت کی بارون اومده؟”
و هی دماغش را چین می دهد و بو می کشد.
وراجی بسه! دکتر مالوی یک آمپول نثارم کرد.
دردش وحشتناک بود. هرچند گفته بود: “یک کوچولو درد داره.”
بعد از آن مامان برایم بستنی خرید.
داشت یک چیزهایی درباره ی رفتن به مدسه و این ها می گفت که من خودم را زدم به موش مردگی و وانمود کردم انگشتم و جای واکسنم درد می کند.
بعد هم لنگ زدم و گفتم بستنی باعث شده دل درد بگیرم.
کلکم گرفت. مامان اجازه داد در خانه بمانم .
باقی روز را فقط به یک چیز فکر کردم: پسر پیف پیفو بودن در مدرسه.
صبح روز بعد به مامان گفتم که انگشتم هنوز خیلی درد می کند. اما او مجبورم کرد بروم مدرسه.
مامان گفت: “لازم نیست نگران باشی. اسمی که بچه ها روت گذاشت خیلی احمقانه ست و تندی یادشون می ره.”
پرسیدم:”تندی یعنی چقدر دیگه؟”
برای این پرسیدم چون یادم می آید یک بار بابا گفته بود: “تابستون تندی گذشت.”
در حالی که من مطمئن بودم تابستان سه ماه تمام طول کشیده.
یادم هست پدربزرگ هم همیشه می گفت زندگی چه تند می گذرد.
او نزدیک صد سال داشت. صد سال!!!
امیدوارم معنی اش این نباشد که پسر پیف پیفو بودن من هم صد سال طول می کشد.
مامان گفت: “خب مطمئنم اون قدرها طول نمی کشه.”