کتاب من میترا نیستم: روایتی از زندگی و شهادت زینب کمایی
کتاب من میترا نیستم زندگینامهای از شهید زینب کمایی، دختر نوجوان و انقلابی دهه شصت است. او در دوران تحرکات شوم سازمان منافقین به دلیل فعالیتهای مذهبی و سیاسیاش مورد خشم و کینه این گروه قرار گرفت و به شهادت رسید. زینب تنها به جرم داشتن حجاب، اعتقادات دینی و شرکت در راهپیمایی علیه بدحجابی توسط منافقین ترور شد و نامش در تاریخ به عنوان شهید نوجوان ماندگار شد.
این کتاب، نسخه تکمیلشدهای از کتاب «راز درخت کاج» اثر خانم معصومه رامهرمزی است. نویسنده در سال 1388 کتاب اول را با اطلاعاتی کلیتر منتشر کرده بود. اما با گذشت زمان و به دلیل ابهاماتی که در زندگینامه شهید زینب کمایی وجود داشت، خانم رامهرمزی تحقیقات تازهای انجام داد و نتیجه آن را در قالب کتاب من میترا نیستم منتشر کرد. این اثر تکمیلشده به روایت دقیقتر زندگی این شهید میپردازد و به بررسی ابعاد مختلف شخصیت و فعالیتهای او میپردازد.
برای علاقهمندان به کتابهای حوزه دفاع مقدس و زندگینامه شهدا، این کتاب در سایت عمو کتابی که مرجع خرید انواع کتاب کودک و نوجوان است، به صورت اینترنتی در دسترس است.
شهید زینب کمایی، الگویی برای نوجوانان
زینب کمایی با وجود سن کم، فردی خودساخته و برنامهریز بود و همواره به دنبال رشد و تعالی روح و جسم خود بود. از این نظر میتواند الگویی ارزشمند برای نوجوانان باشد. مادر شهید درباره خودسازی زینب روایت میکند:
«زینب دفتری داشت که آن را دفتر خودسازی مینامید. در این دفتر جدولی کشیده بود که 20 مورد در آن نوشته شده بود، از جمله نماز بهموقع، یاد مرگ، همیشه با وضو بودن، خواندن نماز شب، ورزش صبحگاهی، قرآن خواندن، حفظ سورههای قرآن و دعاهای مختلف در صبح و شب. دخترم هر شب بعد از محاسبه کارهایش، جدول را علامت میزد و تلاش میکرد تا روز بهتری نسبت به گذشته داشته باشد.»
این نگاه زینب به زندگی نشان میدهد که او نه تنها به عبادات فردی اهمیت میداد، بلکه به پرورش جسم و ذهن خود نیز توجه داشت.
شهادت جنسیت نمیشناسد
یکی از نکات برجسته زندگی شهید زینب کمایی، این است که شهادت در راه خدا محدود به جنسیت نیست. مادر او در اینباره میگوید:
«باور شهادت یک دختر 14 ساله برای بسیاری سخت بود. بعضیها حتی نمیپذیرفتند که دخترم را شهید بخوانند. وقتی میشنیدند که زینب شهید شده است، با تعجب میپرسیدند: مگر شهید دختر هم داریم؟»
این نگاه جامعه در آن زمان، اهمیت حرکت زینب و نقش او در دفاع از ارزشها را دوچندان میکند. شهادت او نشان داد که جهاد در راه خدا مختص به زن یا مرد نیست و همه انسانها در این مسیر برابرند.
الگویی برای نوجوانان و مایه غبطه بزرگسالان
مطالعه کتاب من میترا نیستم میتواند الهامبخش نوجوانان و جوانانی باشد که به دنبال الگویی از خودسازی، اراده و اعتقاد هستند. زندگی کوتاه اما پر از عرفان و معنویت زینب کمایی، نمونهای از یک عمر پربار در سالهای نوجوانی است.
این کتاب علاوه بر امیدبخشی به جوانان، برای بزرگسالان نیز مایه غبطه و حسرت است. نگرش زینب به دنیا و تلاشهای او برای دستیابی به کمال، درسهایی ارزشمند برای همه سنین دارد.
کتاب من میترا نیستم
نویسنده: خانم معصومه رامهرمزی
انتشارات: آوای کتاب پردازان
رمان من میترا نیستم
بخشی از این کتاب شهیده زینب کمایی:
بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه میخواهد اسمش را عوض کرد.
می گفت: «من میترا نیستم. اسم زینب. با اسم جدیدم صِدام کنید.»
از باباش و مادربزرگش به خاطر این که اسمش را میترا گذاشته بود ناراحت بود.
من نه ماه بچه ها را به دل می کشیدم. ، اما وقتی به دنیا می آمدند ، ساکت می نشستم و نگاه میکردم تا مادرم و جعفر روی آنها اثر بگذارند.
اسم پسر اول را جعفر انتخاب کرد و دومی را مادرم. جعفر اسم های اصیل ایرانی را دوست داشت.
مادرم با این که حق انتخاب اسم بچه ها را داشت، اما حواسش بود طوری انتخاب کند که خوشایند دامادش باشد.
زینب ششمین فرزندم بود و وقتی به دنیا آمد، مادرم اسمش را میترا گذاشت.
او خوب میدانست که جعفر از این اسم خوشش خواهد آمد.
« من میترا نیستم »
بعد از انقلاب و جنگ، دخترم دیگر نمی خواست میترا باشد.
دوست داشت همه جوره پوست بیندازد و چیز دیگری بشود؛ چیزی به اراده و خواست خودش، نه به خاطر من ، جعفر یا مادربزرگش.
اینطور شد که اسمش را عوض کرد. اهل خانه گاهی زینب صدایش می کردند اما طبق عادت چند ساله اسممیترا از سر زبانشان نمیافتاد.
زینب برای اینکه تکلیف اسمش را برای همیشه روشن کند یک روز ، روزه گرفت و دوستان هم فکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد.
می خواست با این کار به همه بگوید که دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود…
بعد از آن بچهها یا مادرم اشتباهی او را میترا صدا میکردند، زینب جواب نمیداد.
آنها هم مجبور می شدند اسم جدیدش را صدا کند. من اسممیترا را خیلی زود از یاد بردم ، انگار که از روز اول اسمش زینب بود.
همیشه آرزویم بود که کربلا را به خانم بیاورم و اسم تک،تک بچه هایم بوی کربلا بدهد، اما اختیاری از خودم نداشتم.
به خاطر خوشحالی مادرم و رضایت شوهرم دَم نمی زدم و حرف هایم را در دلم می ریختم.
زینب کاری کرد که من سال ها آرزویش را داشتم. باعشق ، او را زینب صدا می کردم.
بلند صدایش می کردم تا اسمش در خانه بپیچد. جعفر و مادرم هم مثل بقیه تسلیم خواسته او شدند.
بین اسم های اصیل ایرانیِ بقیه بچه ها، اسم زینب بلند شد و روی همه آنها سایه انداخت….