کتاب وبلاگ خون آشام 1
کتاب وبلاگ خون آشام 1 به نویسندگی پیت جانسون و ترجمه مریم فیاضی و چاپ انتشارت هوپا می باشد.
این کتاب کودک داستانی پر از هیجان و ترسناکی درباره پسری به اسم مارکوس که بعداز پی بردن به”نیمه خون آشام”بودن خود زندگی اش زیرورومی شود. سه تاجمله ای که هیچ وقت دوست نداری ازمامان وبابایت بشنوی:
«بیادرباره ی واقعیت های زندگی حرف بزنیم.»
«بجنب!پاشوبریم آفتاب بالانس بزنیم.»
«چندوقت دیگه یه دندون ِ نیش در می آری.»
قسمتی از متن کتاب وبلاگ خون آشام 1:
امروزروزِتولدِسیزده سالگی ام است.برای اولین بارتوی زندگی ام مامان وبابا هدیه ای بهم دادند که واقعاًدوستش دارم:آی پدِلمسی.البته هدیه ی کریسمس هم هست، امااصلاًمهم نیست.
این بهترین هدیه ای است که تاحالا توی زندگی ام گرفته ام. خوبی اش این است که تقریباًهم اندازه ی گوشی موبایلم است ونمی توانم همه جابا خودم ببرمش.
این طوری می توانم هروقت دلم خواست بازی کنم یا بیایم سراغ اینترنت وتو،وبلاگ جانم. همیشه فکر می کردم اگر یک روزوبلاگ داشته باشم،اسمش را می گذارم وبلاگ خون آشام 1 وبلاگم آن قدرهیجان انگیزمی شود
که همه برای خواندنش سرودست می شکنند.حالا هم همین فکررامی کنم.ولی قرار نیست کسی تورا بخواند.هیچ وقت! ببین وبلاگ جان!منظورم این است که اینجافقط وفقط من وتو هستیم.تاابد!این راز بین من وتو می ماند.
زندگی یک وقت هایی خیلی عجیب است.یکهو زیرورومی شود.آن هم وقتی اصلاًانتظارش رانداری!امشب برای خودم نشسته بودم و آرام چای و کیک می خوردم که مامان و بابا خراب شدند روی سرم. مامان تلویزیون را خاموش کرد.
دوتایی آمدند و کنارم نشستند. بابا گفت: «باید باهات حرف بزنیم مارکوس.» خوب تا اینجایش اصلاً عجیب نبود. چون من به سخنرانیهای طولانی حوصله سر بر واعصاب خوردکن مامان و بابا عادت دارم.
اصلاً یکی از دلایل مدرسه رفتنم فرار از همین چیزهاست. بابا گفت: ما فکر کردیم وقتشه باهات درباره … به مامان نگاه کرد. مامان سرش را آرام تکان داد. بابا گفت: «قرار درباره تغییرات شگفت انگیزی که همین زودی ها
برای بدن اتفاق میوفته ، حرف بزنیم. »گفتم: «منظورتون جوش جوشی شدن صورتم و دو رگه شدن صدام دیگه ؟ » مامان یواش گفت: «تغییرات دیگه ای هم هست. »
وای خدا! بفرما! نگفتم ؟ شروع شد! حرف زدن درباره حقایق زندگی. هنوز هیچی نشده انگشت های پایش از خجالت جمع شدند. گفتم: وای! بیخیال مامان! حداقل الان که دارند چای و کیک می خورم نه! اشتهام کور میشه.
تازه توی کلاس زیست زیست شناسی همه اینها را در این ها را خوندیم. خودم از همه جزئیات وحشتناکش خبر دارم. »با لبخند کشداری به در نگاه کردند و گفتنم:
« خب. خب. خوش گذشت با هم حرف زدیم . لطفاً دیگه مزاحم نشین. خداحافظ. » هیچکدام از جایشان تکان نخوردند. دوباره نگاهی سریع به همانداختند. بعدنطق بابا باز شد: «مارکوس !قضیه اینه که تو بچه خیلی خاصی هستی.»
با پوزخند گفتم: «اهم !بله !بله!من بهترینم و خوشحالم که بالاخره این رو فهمیدین.» بابا گفت:«قراره یه اتفاق هایی برات بیفته که برای هیچ کدوم از دوست و هیچ کدوم از دوست هات نمی افته…..