مژده گل – داستان هایی از زندگی امام حسن عسکری (ع)

کتاب مژده گل امام حسن عسگری (ع)

کتاب داستان هایی از زندگی امام حسن عسگری (ع) از مجموعه مژده گل، کتاب داستانی مذهبی به قلم محمود پوروهاب و با تصویرسازی حامد زاهد است که انتشارات کتاب جمکران، آن را در 54 صفحه‌ی مصور گلاسه برای رده سنی ب و ج یعنی کودکانی در بازه‌ی سنی 7 تا 12 سال به چاپ رسانده است. متن روان و ساده‌ی این کتاب همراه با تصاویر زیبا و جذاب، کودک و یا نوجوان را ترغیب به خواندن این کتاب می‌کند.

در این کتاب کودک، فرزند شما با جنبه‌های والای شخصیتی و رفتاری امام حسن عسگری (ع) آشنا می‌شود و از ایشان، درس زندگی و چگونه بهتر زیستن را می‌آموزد.

کتاب داستان‌هایی از زندگی امام حسن عسگری (ع)، داستان‌هایی از زندگی، دوران حکومت و شهادت یازدهمین امام ما شیعیان یعنی امام حسن عسگری (ع) است که در قالب قصه‌هایی به زبانی شیوا و زیبا روایت شده‌اند و کودکان را با سیره‌ی اخلاقی و نحوه‌ی زندگی امام حسن عسگری (ع) آشنا می‌کند که مانند اجداد بزرگوارشان در بخشندگی و خدمت به مردم، معروف بودند و همگان، ایشان را به فضل و پارسایى و بزرگوارى می‌شناختند.

از آنجا که امام حسن عسگری، پدر بزرگوار امام زمان‌مان، مهدی موعود (عج) هستند، شناساندن شخصیت و سیره‌ی زندگی این امام به کودکان از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است که بهتر است این امر از دوران کودکی و با استفاده از قصه‌های کودکانه صورت پذیرد تا اثرگذاری بیشتری در ذهن و فکر آن‌ها داشته باشد.

کتاب داستان هایی از زندگی امام حسن عسگری (ع)، شامل چند قصه در وصف شخصیت والای ایشان است و یکی از جلدهای مجموعه کتاب‌های مژده گل به شمار می‌رود که شما می‌توانید با مراجعه به صفحه قیمت کتاب مژده گل، سایر کتاب‌های این مجموعه را مشاهده و در صورت تمایل، خریداری کنید.

برشی از متن کتاب:

«کامل جلو رفت. امام (ع) در حالی که خنده بر لب داشت، آستین پیراهن سفیدش را بالا زد. آه…چه می‌دید! امام (ع) لباس تیره و زبری زیر لباس حریرش پوشیده بود؛ اما خودش لباس نازک و لطیفی زیر لباس خشن و کهنه‌اش پوشیده بود تا بدنش آزار نبیند. امام گفت: ای پسر ابراهیم! این لباس تیره و خشن برای خداست. بعد آستین لباس سفید را روی آن کشید و گفت: این هم برای آدم‌های مثل شماست.

کامل فهمید که امام (ع) به خاطر این لباس زیبا را روی لباس کهنه‌اش پوشیده تا از ریا و خودپسندی دوری کند. از خجالت سرخ شد و گفت: مرا ببخشید آقا! حق با شماست. من درباره‌ی شما اشتباه فکر می‌کردم.»